سپید غزل خوان
پولاد کارگر | جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۲ ب.ظ
بی تو گاه
نفس کشیدنم خاطره می اید
کاش از همه سو بیاید....
تو نمی آیی ومن
دست دلم به چند قدمی هم نمی رسد
حالا که پیر به دنیا می ایند
جوانه ی موهایم
فرقی نمی کند کدام زمان؟
حق با دیروزها بود
من
پیرترین غمگین این عصرم...
بانو ببین
چگونه تپه های کمرگاهم
تیرطعنه می زنند بر ناتوانی ام!
حالا بگو
چگونه دل هوای شعر تازه ای کند
ببین
چگونه پاییز سرنوشت
ناگزیر روزهای من شده!
غزل بانوی شعر سپیدم!
سپیدغزل خوانم!
حالا کمی اب بیار
هنوز هم نام تو
نشای زندگی مرا سبز می زند
ودنباله های بلند دامنت
دردفترم شعر می شود
ودیدنت...
اه! دیدارتو
بهارترین لبخندها را عیدی می دهند
کافیست بانو
کافیست
کمی شکفته شوی.
سید مصطفی حسینی
- ۲ نظر
- ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۲